شعر در مورد
تابستان,شعر در مورد تابستان کودکانه,شعری در مورد تابستان,شعر در مورد
فصل تابستان,شعر در مورد گرمای تابستان,شعر در مورد پایان تابستان,شعری
زیبا در مورد تابستان,یک بیت شعر در مورد تابستان,شعر کودکانه در مورد
تابستان,شعر درباره تابستان,شعر کودکانه در مورد فصل تابستان,شعری درباره
تابستان,شعر در مورد تابستان برای کودکان,شعر در مورد فصل بهار,شعر در مورد
فصل بهار حافظ,شعری در مورد فصل بهار,شعر زیبا در مورد فصل بهار,شعر کوتاه
در مورد فصل بهار,شعر ترکی در مورد فصل بهار,شعر عاشقانه در مورد فصل
بهار,شعر کودکانه درباره فصل تابستان,شعر درباره گرمای تابستان,شعر درباره
پایان تابستان,شعری زیبا درباره تابستان,شعر زیبا در مورد تابستان,شعر زیبا
درباره تابستان,یک بیت شعر در مورد فصل تابستان,یک بیت شعر درباره
تابستان,یک بیت شعر درباره ی تابستان,شعر کودکانه درباره تابستان,شعرهای
کودکانه در مورد تابستان,ترانه کودکانه در مورد تابستان,شعر درباره ی
تابستان,شعر درباره فصل تابستان,شعر نو درباره تابستان,شعر تابستان,شعر
تابستان کودکانه,شعر تابستان برای بچه ها,شعر تابستان سهراب,شعر
تابستانی,شعر تابستان رفت,شعر تابستان فروغ,شعر تابستان عاشقانه,شعر
تابستان برای مهد کودک,تابستان شعر نو,شعر فصل تابستان کودکانه,شعر در مورد
تابستان کودکانه,شعر کودکانه تابستانی,شعر کوتاه کودکانه تابستان,دانلود
شعر کودکانه تابستان,شعر رفتن تابستان,شعر تابستان فروغ فرخزاد,شعر در
آبهای سبز تابستان فروغ,شعر عاشقانه تابستانی,شعر تابستان مهد کودک
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد تابستان برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
فصل تابستان است
سایه ای می جویم
سایه ای پر الفت
کوچه ها گرم کلام
خانه ها گرم سخن
کودکی با شادی
روی خاک نمناک
کلبه ای می سازد
کلبه ای بی سرما
این طرف تر
در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا
فصل تابستان است
می نویسم شعری
از زبان سهراب
و خدایی که در این نزدیکی است …
خوشترین ایام من دردوران قدیم
بودفصل تعطیلی تابستانم
سیرروستای پدرمی رفتم
شادوخندان اندرآن باغ بزرگ روستاهمره بادوستان میگشتم
هرطرف سبزه وگل میدیدم
هرطرف گل به چمن میدیدم
گلای خوشبورامیچیدم
میان آنهمه گل .من گل خویش رامی دیدم
مدتی قامت رعنای گلم کاویدم
گل اسیرمن ومن دربغلم گل بوسیدم
لحظه ای نفسم هم نفس گل .عشق بوییدم
گل چومی خندیدمن نیزبه گل خندیدم
کمی هم رقصیدم
بعدآن چندقدمی رفتن گل پاییدم
نرمی وگرمی آن شاخه ی گل همه راوهمه رابرتن خویش مالیدم
هرطرف گل برفت درپی اوچرخیدم
این گذشت وبعدایام دگرنشان ازگل خودپرسیدم
گل به بستان ندیدم
ازغم وغصه به خودلرزیدم
همچوبرگی به خزان پرزیدم
تو این گرما بیا دیوونه گردیم
تو حوض آب یخ وارونه گردیم
که این گرمای سوزان کشت ما را
برای هم بیا هندونه گردیم !
آن ماه که گفتی ملک رحمانست
این بار اگرش نگه کنی شیطانست
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود
امروز چو پوستین به تابستانست
در بیابان، به فصل تابستان
چون ببارد به تشنه ای باران
می بیفزا ، چو شوقم افزودی
روی پنهان مکن ، چو بنمودی
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها تا فراتر می رفت
دره مهتاب اندود و چنان روشن کوه که خدا پیدا بود
در بلندی ها ما
دورها گم سطح ها شسته و نگاه از
همه شب نازک تر
دست هایت ساقه سبز پیامی را میداد به من
و سفالینه انس با نفسهایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ
از شرابی دیرین شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب روی رفتارت
تو شگرف تورها و برازنده خاک
فرصت سبز حیات به هوای خنک کوهستان می
پیوست
سایه ها بر می گشت
و هنوز در سر راه نسیم
پونه هایی که تکان می خورد
جنبه هایی که به هم می ریخت
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
ته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهیان می گفتند
هیچ تقصیر
درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
سرتا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم … کاش چون پایز بودم
تنها تر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
در سایه ای خود را
رها کردم
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
می خواهم نفس سنگین
اطلسی ها را پرواز گیرم.
در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.
غبار آلود و خسته
از راه دراز خویش
تابستان پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه دیوار
به سنگینی
یله داد
و
کودکان
شادی کنان
گرد بر گردش ایستادند
تا به رسم دیرین
خورجین کهنه را
گره بگشاید
و جیب دامن ایشان را همه
از گوجه سبز و
سیب سرخ و
گردوی تازه بیا کند.
تا به کسالت ِ زرد ِ تابستان پناه آریم
دلشکسته
بهترک ِ کوه گفتیم.
پشت خرمن های گندم لای بازوهای بید
آفتاب زرد کم کم نهفت
بر سر گیسوی گندم زارها
بوسه بدرود تابستان شکفت
از تو بود ای چشمه جوشان تابستان
گرم
گر به هر سو خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هر گلی خندید و هر برگی دمید
اکنون زمان سبز فراز آمده ست
و لولیان خفته به خاکستر
در برکه های آتش تن شسته اند
باد از چهار سوی وزیده ست
و ابرهای نازک تابستان
بر
قامت بلند شبانان
زیبا و شاهوارند
با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است
بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا نمناکست
مثل
باد خنک تابستان
مثل تاریکی خواب انگیزست
بهار این بارت
به تابستان قطب نبرد ؟
به تابستان بهاری آنجا ؟
به ازدحام آشیانه و آواز ؟
به زایش مسافران همیشه
سیزیف ها که سنگ هاشان را
در چینه دان می برند ؟
درخت های نارنج
قیلوله ی نیمروزی تابستان را از بخار های رویا فرا می روند
درختی نیست نارنجی نیست
تنها
سایه ی پروانه ای پیشاپیش منقاری ترسان می چرخد
اکنون که تابستان در گذر است
زیر چنار روبروی خانه ات
سایه
چگونه تنک می شود
و انتظار
چگونه رنگ می بازد ؟
زمستان گرمت
می کند
بهار منظرت را می آراید
و تابستان که فرارسد
سایه می اندازد تا دراز بکشی
و زنبوران خورشیدی را نظاره کنی
سنگم
سنگ سنگ
بی کم و کاست
و چنان در آغوش فشرده ام خود را
که رهایی را
گریزی جز شکافتن نیست
سنگ سنگ
با این همه ای رود سبز
تابستانی
از فرازم بگذر
ساقه های سست آبزی
و خزه های بلند را
بگریزان از من
گذشت تابستان
دگر بهار نیامد
و شهر شهر پریشیده
بی بهاران ماند
و دشت سوخته در انتظار باران ماند
امید معجزه یی ؟
سالها در عمر من مهر آمد و آبان
گذشت
وز کمال غفلتم در نقصان گذشت
چشم من در زندگی نقش جوانی را ندید
این دروغ فاش پنهان آمد و پنهان گذشت
در شتاب عمر فردا ها همه دیروز شد
نا رسیده نو بهاران فصل تابستان گذشت
من
از میان واژه های زلال
دوستی رابرگزیده ام
آنجا که
برف های تنهایی
آب می شوند
در صدای تابستانی یک دوست
دستهایم را
از اشک
برکه ای ساخته ام
و در آینه اش
چشمانم را
آماده ی تسلیم دیدم
بی باوری مرگ بود
که جای خود
را
به
باور فراق می داد
در حزن تفته ی غروب تابستان
و زندگی
به خاطر چشمانی
عزیزتر از زندگی
ادامه می یافت
حیف نیست
توت تابستان
رویا شود
در انقراض این درخت
حیف نیست
ماهی
دریا را باور کند
در تنگ بلور
چه خوب بود
تابستانهای کودکی
وقتی
کرم های ابریشم را
به مهمانی برگ های توت می بردیم
و در
ولنگاری روزهای بلندش
هر روز کمی قد می کشیدیم
یادش به خیر
پاهای خاکی و پاشویه های حوض
یادش به خیر
حرفهای همسایه و آفتاب و فراقت
با مداد سبز
نوشتم
بهار و عشق
با قرمز
تابستان و تپش
با زرد
پاییز و خاطره
با انگشت
بر بخار پشت شیشه
نوشتم
زمستان و انتظار بهار
من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایه ی تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
از ترکش جوزا به حکم آسمان تیری فرو افتاد
تیری که چون بشکست نیمش بر بهاران خورد
نیمش به تابستان
من در میان این دو فصل نیمه جان زادم
در شبی ، سرشار اندوه نگاه او
آنچه در اندیشه ام رویید :
خط بی پایان گیسویش .
طرح تابستان بی اندوه بازویش .
تابستان
انعکاس سرخ گیلاس و سبزی سایه بود
همان بهتر که از میان واژه ها بدرخشی ! خورشیدک من
مثل درخشش فانوس از فراسوی فاصله ها
مثل درخشش ستاره از پس پرده ی پشه بند
پشه بند
تابستان
کودکی
آه ! همان بهتر که نام تو در لا به لای گریه ها نهان باشد
در عبور این همه زمستان زمهریر
حتی یک خبر از بیداری باغ
تولد تابستان به من نرسید
سکوت روشن بالکن تابستان
سکوت آبی شعر زمان
سکوت سبز درختان هجرت
ودر سکوت سرشار کلمات سنگ و خاک و علف
مرا در خیابان لبخند سبز صبح کاشتند
در صف لطیف تابستانی طویل منتظران
قلبهایی طلائی که بی وقفه می تپیدند
و آرزوی دل انگیز رهایی داشتند
لباس تنهائی برتنم سنگینی می کند
آفتاب صبح بر گیسوی تابستانی درختان نور می پاشد
زندگی فصل گرم درختان تشنه تابستان است
تابستان راه عریض عاطفه رنگین
که ازکوههای شمالی سر چشمه می گیرد
زیر رواق زرد سایه دل انگیز درختان شاداب کاج مرداد پارک لاله
تابستان داغ را مزه مزه می کرد
در برابر جام جهان نمای تلویزیون روحانی تابستان
درچارچوب متغیر اتاق جهان متفکر بی الایش
در برابر گلدان های کوچک وبزرگ مترنم تماشا
وآن گل پیچک سبز رنگ عاشق
همه ی غروب جان را جستجو می کنم
کوچه ی آسفا لت تازه تابستان
پیرمرد و پیر زن آرام آرام در شمیم راه
هوا آفتابی ؛ صاف و گرم
عصای پیر مرد به نشانه ی احوالپرسی موج هوا را می شکند
پیر مرد جلوتر و پیر زن عقب تر در شربت قدم زدن می ریزند
چند ماشین در دو طرف کوچه ترانه ی توقف می خوانند
پیر مرد دوست عجله است
صبح اما رام و آرام از کوچه ی لبخند مرگ عبور می کند
راه باریک سراشیبی تابستان
سلام گرم دخترک خورشید
قلوه سنگها و سنگهای ریز و درشت آینه ی رودخانه
ماسه های نرم بستر
چند دم جنبانک بازیگوش
بد بدو- بد بدو- بد بدو
آواز کندمگون دلنواز بلدرچین
نسیم خنکی از گوش داس تابستان می گدرد
مرداد است
موسم دروی ستاره های گندم
بیاد دو درختی
که نماد سایه در تابستان گرم بودند
زندگی در چشمانش زمستان سپید پوش عاشق است
برف لبریز زمستان در کو هستان
زیبائی بی قرار و لبریز بهار
رنگارنگی دل انگیز تابستان
نمی دانم هنوز توانسته ام صدای غار غار دلگیر خودم را بر پشت درختان تابستان ساز کنم
راستی ؛ پروردگارا ؛ چه باید کرد؟
روی هر درختی که نشسته ام ؛
صدای همین غار غار کور شعله می کشد
من هرگز بر آن پرنده تهمت سخیف بیکاری نمی بندم
هرگز ؛ اگر انسانم
پسرک تابستان اما نه
او در اندیشه ی کشف رنگین فام کلما ت می گردد
چه ملایمت خنکی !
من آبستن یک شکوفه ام
که همین تابستان گلابی می شود
اما اینجا
آسمان آبی است
وطن پیراهنی تابستانی در بر دارد
و کنار پنجره ای ایستاده است
که رو به آسمان باز می شود
اینجا همه خوبند
و بدها اندکند
پس نیمی از عشقت نور است و باقی سیاهی
تابستان و زمستان همسنگاند
چه بسا بدین جهت است
که همواره دوستت می دارم
چشم های تو …
بلوط زاران “بورصه” اند در پاییز
برگ های درختانند بعد از باران تابستان
و “استانبول” اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ
تابستان را که داغ نیامدن کردی
پاییز را سرد نبودن نکن؛
گناه دارد…
تابستان مى رود که تمام شود
و تو می روى
که تمام شود همه چیز…
نگران پاییزم و شبهاى بلندش!
و یاد تو
که از شبهاى من نمى رود.
امروز برای تو پیراهنی خریدهام
لطیف وُ نرم
مثل چشمهایت
که تابستان به تنت نرسد
فردا برای تو شال میگیرم
که باد موهایت را جایی تعریف نکند
دیروز هم که دیدی
چهقدر برای تو ناز خریدم!
حالا بخواب !
میخواهم برای خود یک خوابِ آبدار بخرم.
شاید عجیب بنظر برسد اما…
زنی که در شب های کوتاه تابستان
گوشه ی دنج رویاهایش می نشیند؛
خیالت را می بافد
نگاهت را می بافد
و از عطر بی نظیر آغوشت
گره کوری بر آرزوهایش می زند،
می خواهد در یلدای بلند زمستان،
تو را به تن کند
تو را در آغوش بگیرد
تو را نفس بکشد …
رفتنت
حفره ای در من ایجاد خواهد کرد
که تابستان و زمستان
از آن سوز میآید؛
این شعرها که بوی سکوت می دهند
از غیبت لب های توست
کلمات
مثل زنجره های خشکیده ی تابستانی
از معنا خالی شدند
و در انتظار مورچه هایند
توشه بار زمستانی شان را
در حفره ی تاریک خالی کنند–
اندوهی که سرازیر می شود
در سینه ی خاموش من.
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند.
شعری درباره تابستان
ای از ورای پردهها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما
تو
راز فصل ها را می دانی
وقتی پائیز؛
آهنگ رنگ رنگ موهایت.
تابستان؛
التهاب سرخ لبانت.
زمستان؛
سپیدی شانه های برفی ات.
و بهار؛
قرار با اطلسی ها
در مردمک چشمان توست…
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کند
تا تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیتنامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم
تا آمدن تو بتپد
.
چهقدر شبیه خوابهای من بودی
در پشتبام تابستانهایی
که به هفتسنگ و گرگم به هوا میگذشتند…
زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پاییزش عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین و
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش…
زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!
اگر بکوشیم نامِ کوچک پروانه ها را به یاد آوریم
شاید دندان هایمان سفید شوند.
شاید گنجشک های کوچه ی تابستان بیاید
و در پوست ما – این دریاچه ی صورتی –
آرام شنا کند.
شاید باز من از چشمانِ تو بفهمم
که آسمان آبی است.
حتی در خاطرم نمانده
که توی آن عکس برفی
شال گردن انداخته بودی یا نه …
یا توی آن عکس ظهرِ تابستانی ات
عینک دودی به چشم داشتی یا نداشتی
در زمانی که وفا
قصه ی برف به تابستان است
و صداقت گل نایابی ست
به چه کس باید گفت….
با تو انسانم و خوشبخت ترین
تابستان که بیاید
نمیدانم چندساله میشوم
اما صدای غریبی
مرتب میگویَدَم:
– پس تو کی خواهی مُرد!؟